نیمه ی سیاهی شب توان روز رو کم کرد ونعره های درون رو زوزه کشید تا در انتهای خیال باطلی که نقشش روکمرنگ کرده بود،فریادرس روزهای رفته باشه. هجوم حمله ی خوشی ها به تکاپو افتادند و روزنه ناخوشی رو بستند اما اگر گذر ناخوشی بیداد کرد،صدای تکاپوی خوشی را خاموش میکند. نمیدونم اینجا هم میتونم راحت حرف بزنم یا نه،اما شاید بتونم از هوای خوبی که درون رگهای نیمه جونم داره جریان میگیره بگم.از هوای خوبی که از زمستون نیس و از جنس بهار و نسیم ملایمش که از جنس فروردین
هربار دلم میخواد کاری رو که دوست دارم انجام بدم هزار تا در و دریچه نامفهوم وبی معنا میاد سراغم با خودم گفتم عب نداره اون نمیتونه تماس بگیره یا کار داره،حتما تا الان منو از بلاک لیستش خارج کرده ومیتونم چند لحظه صداشو بشنوم.فکر کردم اگر زنگ بزنم ممکنه بین گرفتاری هاش باشه و بعد گوشیو جواب بده و یه داد محکم سرم بزنه که تو اصلا درک نمیکنی که من تو چه وضعیتی ام،ولی گفتم اشکال نداره بذار بعد از دو هفته صداشو بشنوم.وقتی زنگ زدم همه خیالاتم پر کشید.هنوز از اون
درباره این سایت